هوابارانی بود...
کودکی را دیدم ک معصومانه آسمان را نگاه میکرد و میگفت:
خداجونم گریه کن ی روز بنده هات آدمای خوبی میشن.........
هوابارانی بود...
کودکی را دیدم ک معصومانه آسمان را نگاه میکرد و میگفت:
خداجونم گریه کن ی روز بنده هات آدمای خوبی میشن.........
باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسی های شبانه می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی دانم ، نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم کجای اشک یک بابا که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم نمی دانم چرا مردم نمی دانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مرد کودکی ده ساله بودم می دویدم زیر باران ، از برای نان مادرم افتاد مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم کجــــای این لجـــــن زیباست بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست وباران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی ، عدل کم دارد .
باز باران بی ترانه بی هوای عاشقانه بی نوای عارفانه درسکوتی ظالمانه خسته از مکر زمانه
غافل از حتی رفاقت حاله ای از عشق ونفرت اشک هایم طبق عادت
قطره های بی طراوت دیدن مرگ صداقت روی دوش آدمیت
میخورد بر بام قلبم
صدای ناز می آید. صدای کودک پرواز می آید. صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.
معلم در کلاس درس حاضر شد. یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.
همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا. معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا. معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟ کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.
بزن یک صفحه از این زندگانی را. ورق ها یک به یک رو شد. معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛ عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛
ندارد فرق این بابا و آن بابا؛ بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا اگر بخشش کنی با می شود با با اگر نصفش کنی با می شود با با تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در
سینه و قلبی همچو آیینه، یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛ سوال از درس بابا داشت.
نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد. فقط نا داشت...
به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.
سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.
صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید. صدای شیر ها از بیشه می آید. معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟
بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟ معلم گفت آری جان من بابا همان باباست. پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد. معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم. معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت این درس رنگین است. دو تا بابا، یکی بابا؟ تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟ چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟ چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟ ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟
تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟ ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟ تو می گویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟ معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند. به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.
چو گوهر روی دفتر ریخت. معلم روی دفتر عشق را می ریخت. و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش. بگفتا دانش آموزان بس است دیگر
یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم، یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس... و خواند آن روز، خدا بابا تمام بچه ها گفتند،
خدا بابا
شهید تقی سیفی :
خواهران در حجاب و برادران در نگاه می توانندشیطان را سرکوب کنند.
شهید على اصغر پور فرح آبادی:
خواهر مسلمان؛ حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد.
برادرمسلمان؛ بىاعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.
شهید حمیدرضا نظام:
خواهرم، حجاب نشانگر زیبایی روح و اندیشه توست.
خواهرم، حجاب تضمینکننده سلامت و پارسایی جامعه است. جامعه رابه ویرانی مکش. خواهرم، حجاب مجوز ورود تو به بهشت است و آیا واقعاً بهشت نمیخواهی؟
خواهرم، «غنچه نهفته در برگ را نچینند، از بیحجابی است اگر عمر گل کم است؛ نهفته باش و همیشه غنچه باش».
سلام بر آنان که بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشسته اند....
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جان ما
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید، نقش بر جاماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را
این جهان دریا، زمان چون موج، ما مانند نقش
لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا
تقدیم به تو که بر تارک زمان جاودانه ای ، ای شهید راه عشق
گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود ...
از طعنــه هــای مــردم شـهــر ...
یاد چفیـه هـایی می افتـم ...
که برای چادری ماندنم ...
خــونـی شدند...!
مــــــــــــــــــــــــــرد .....
اونایی بودن که واسه که واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ
نه اونایی که سر ناموس مردم در جنگند
کسانی که از هست و نیستشون گذشتن
یه عده زیر زنجیر تانک با بدن های له شده
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند
و جیک هم نمیزدند تا عملیات لو نره و سایر همرزماشون شهید نشن
و فقط بوی گوشت کباب شده بود که....
یادمون نره کی بودیم...
یادمون نره کی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره خیلی خونها ریخته شد تا منو تو، توی آرامش باشیم
«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما، جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا میکشاند .»
"شهید علی رضائیان"
« خواهران ما در حالى که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند .»